جدول جو
جدول جو

معنی خوی زا - جستجوی لغت در جدول جو

خوی زا
(خُ)
معرّق. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بوی سا
تصویر بوی سا
سنگی که بر روی آن داروهای خوش بو می ساییدند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ویزا
تصویر ویزا
اجازه نامه ای که نمایندۀ یک کشور، برای سفر به آن کشور، به اتباع بیگانه می دهد، روادید
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
سوزن باشد که بدان چیزها دوزند. (آنندراج) (برهان). سوزن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
وکیل هیردویس انتیسپاس که زوجه او مسیح را همواره چه در حیات و چه در ممات خدمت می نمود. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
شبپره را گویند که مرغ عیسی باشد، (برهان قاطع)، خفاش، (ناظم الاطباء)، هر مرغی را گویند که شب پرواز کند، (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(تُ فَ)
کوه زاینده، (اصطلاح زمین شناسی) تولیدکننده کوه، جنبشها و حرکات و چین خوردگیهایی که در سطح زمین موجب پیدایش کوهها شود، (از فرهنگ فارسی معین)، و رجوع به کوه زایی شود
لغت نامه دهخدا
(یِ زَ)
گوی زرین. گوی که از زر باشد، کنایه از آفتاب است. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). شمس. خورشید. گوی زرین:
بدرد جیب آسمان و بر او
گوی زر آشکار بندد صبح.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
روادید، توشیح و امضای گذرنامه از طرف هیأت سیاسی کشوری که دارندۀ گذرنامه قصد رفتن بدان را دارد، و آن به منزلۀ اجازۀ ورود صاحب گذرنامه به آن کشور است
لغت نامه دهخدا
(خُ پَ سَ)
عرق بر. داروئی که خوی باز دارد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوَیْ / خَیْ / خِیْ / خُیْ زَ دَ / دِ)
عرق کرده. (ناظم الاطباء). عرق آلوده. (آنندراج). خوی کرده:
در چشمش آب نی و رخ از شرم خوی زده
بادام خشک خوشتر و گل تر نکوتر است.
خاقانی.
میرسد خوی زده آن خنجر سیراب بکف
عاشق دل شده گو از دل و جان دست بشو.
اشرف (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خویدْ / خیدْ)
کشت زار. گندم و جوزار نارسیده و سبز: شنیدم که روزی هرمز پدر خسرو بر یکی خویدزار جو بگذشت خوید را آب داده بودند. (نوروزنامۀ منسوب به خیام)
لغت نامه دهخدا
و بوی سای، سنگی باشد که عطریات بر آن سایند، (برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین)، سنگ صلایه، (ناظم الاطباء)، مداک، صلایه، صلاده، (زمخشری)، صلایه، (منتهی الارب)، مدوک، (منتهی الارب) :
این بوی سای این فلکی هاون
میسایدم بدستۀ آزارش،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ)
قریه ای است فرسنگی بیشترمیانۀ شمال و مغرب اشفایقان. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
مرغانی که پای چون خوص دارند مانند بت، خربت و قو و پن گوئین، (یادداشت مؤلف)، ج، خوص پایان
لغت نامه دهخدا
لاتینی به مانک دیده شده روادید توضیح و امضای گذر نامه از طرف هیئت سیاسی کشوری بیگانه که بمنزله اجازه ورود صاحب گذرنامه به آن کشور است روادید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وی را
تصویر وی را
ضمیرمنفصل سوم شخص مفرد درحالت مفعولی: (امیر وی را گفت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوی سا
تصویر بوی سا
سنگی که داروهای خوشبو را روی آن میسایند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حویزا
تصویر حویزا
اندوخته نهانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ویزا
تصویر ویزا
مجوز ورود اتباع یک کشور به کشور دیگر
فرهنگ فارسی معین
بچه ای که پس از فوت مادر متولد شد
فرهنگ گویش مازندرانی
گوساله
فرهنگ گویش مازندرانی
از سبزی های خوردنی جنگلی
فرهنگ گویش مازندرانی
میرشکار، شکارچی خوک
فرهنگ گویش مازندرانی
نام روستایی در هزارجریب بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
پسر پادوسبان از شاهان پادوسبانی در رستمدار
فرهنگ گویش مازندرانی
خواهر زاده
فرهنگ گویش مازندرانی
سپیده دم
فرهنگ گویش مازندرانی